پوریا گلی

پوریا گلی جان تا این لحظه 7 سال و 9 ماه و 6 روز سن دارد

پسرم دو ماهگیت مبارک....

پسرم دو ماهگیت مبارک....

امروز 95/7/5 پسرم دو ماهش تموم شد...
عاشقتم مامانی....
تاریخ : 06 مهر 1395 - 00:24 | توسط : مریم گلی*مامان پوریا گلی | بازدید : 1010 | موضوع : فتو بلاگ | نظر بدهید

چهل روزگیت مبارک پسرم...

چهل روزگیت مبارک پسرم...


تاریخ : 14 شهریور 1395 - 21:37 | توسط : مریم گلی*مامان پوریا گلی | بازدید : 1647 | موضوع : فتو بلاگ | نظر بدهید

یک ماهگیت مبارک عشقم...

یک ماهگیت مبارک عشقم...


تاریخ : 14 شهریور 1395 - 21:35 | توسط : مریم گلی*مامان پوریا گلی | بازدید : 911 | موضوع : فتو بلاگ | نظر بدهید

پسرم مرد شدنت مبارک...

سلام پسر نازم. دیگه برای خودت مردی شدی. روز پنجشنبه 4 شهریور ساعت ده صبح من و تو و باباجون رفتیم دنبال مامانی و رفتیم مطب دکتر حسین خرمی که نزدیک خونمون بود. اقای دکتر منو از اتاق بیرون کرد و مامانی و باباجون پیشت موندن. کلی استرس داشتم. اول بهت امپول بی حسی زدن و تو زدی زیر گریه. منم از بیرون صداتو میشندم ولی هیچ کاری نمیتونستم بکنم. بعد اقای دکتر کارشو شروع کرد. مامانی هم اومد بیرون. اونم طاقت نداشت ببینه. باباجون موند و اقای دکتر که از منشیش و یه اقای دیگه خواسته بود کمکش کنن. اون دو نفر پاهاتو گرفته بودن چون خیلی گریه میکردی. باباهم فقط نگاه میکرده و کاری نمیتونسته برای پسرش بکنه. از صدای گریه هات منم شروع کردم به گریه کردن. ولی ده دقیقه بیشتر طول نکشید تا کارش تموم شد. بعد اقای دکتر گفت شیرش بده. همینطور دل میزدی پسرم. خیلی دلم برات سوخت مامانی. ولی چاره ای نداشتیم.کاری بود که باید انجام میشد. هرچی کوچیکتر باشی هم بهتره. وقتی اومدیم خونه تا دوسه ساعت گریه میکردی ولی بعدش خداروشکر خوب شدی. روز چهارشنبه هم حلقه ت افتاد و ما از یک کار خیلی سخت و بزرگ درمورد تو راحت شدیم. مبارک باشه گل پسرم...........


تاریخ : 14 شهریور 1395 - 20:42 | توسط : مریم گلی*مامان پوریا گلی | بازدید : 664 | موضوع : وبلاگ | 2 نظر

پوریاگلی در روز عقیقه

پوریاگلی در روز عقیقه


تاریخ : 30 مرداد 1395 - 03:37 | توسط : مریم گلی*مامان پوریا گلی | بازدید : 645 | موضوع : فتو بلاگ | یک نظر

عقیقه پسرم

سلام پسر گلم. پوریای مامان. از وقتی تو به دنیا اومدی دنیای هممون رنگ و بوی دیگه ای پیدا کرده. زندگیمون قشنگ تر شده. خدارو بینهایت با شاکرم که لذت مادرشدن رو بهم داد. من اصرار داشتم که خیلی زود عقیقه ت کنیم پسرم. 17 روزه بودی که یه برای اولین بار بردیمت خونه خودمون. یه گوسفند واست تو حیاط خونه قربونی کردیم. مامان بزرگاو بابابزرگا و دایی ها و زندایی جون و .... هم اومدن. خیلی لذت داشت. به قول مامانی خونه تون با وجود پوریا خیلی قشنگ تر شد. بردیمت تو اتاق خودت. تا یک ربع ساکت بودی و فقط نگاه می کردی. تو پست بعدیم عکس تو تو اون لحظه میزارم.....

بعد آقای قصاب که از شاگردهای مامانی بود گوسفند رو کامل تمیز کرد و گوشت و جگر و ..... رو جداجدا بهمون داد و بعد مهمونا کم کم رفتن و ماسه تا برای اولین بار تو خونه خودمون تنها شدیم. البته ظهر ناهار باز رفتیم خونه مامانی و بابایی ;-)

روز شنبه 19 تولدت ک میشد 23 مرداد و مصادف بود با شب تولد امام رضا و البته تولد دایی مهدی هم تو خونه مامان جون و آقاجون مراسم ولیمه ت رو برگزار کردیم و بزرگترها رو دعوت کردیم. اونجاهم کلی بهت کادو دادن و در کل مراسم خیلی خوب برگزار شد. باباجون خیلی زحمت کشید تا مراسم به بهترین شکل برگزار بشه. واست کلی ریسه بست و شیرینی و میوه از بهترین نوعش گرفت و خلاصه واسه پسرش سنگ تموم گذاشت. ممنونیم باباجون........


تاریخ : 30 مرداد 1395 - 03:33 | توسط : مریم گلی*مامان پوریا گلی | بازدید : 521 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

خاص ترین روز زندگیم (خاطرات زایمان)

سلام پسر گلم. الان که دارم این مطلب رو می نویسم تو 12 روزه هستی و الان روی تخت خونه مامانی و بابایی در خواب ناز هستی گلم. ببخش اگه کمی دیر شد. آخه اصلا وقت نمیکردم بیام. بگذریم. الان می خوام خاطرات خاص ترین روز زندگیم که روز تولد گل پسرم هست رو بنویسم:

 

روز 5/5/95 ساعت 5صبح از خواب بیدار شدم. برام عجیب بود ولی دیشب خیلی راحت خوابیده بودم. اصلا تاصبح بیدار نشدم. پاشدم نماز و یکم قرآن خوندم و بعد مامانی و باباجون رو بیدار کردم. صبحونه رو آماده کردم و نشستیم صبحونه خوردیم. آخرین صبحونه ای بود که درحالیکه تو توی دلم هستی می خوردم. بعدش حاضر شدیم که بریم بیمارستان. مامانی خیلی خوابش میومد. میگفت تاصبح نخوابیده. بعدا بهم گفت که همش تو این فکر بوده که دختر یکی یک دونه ش چه طور میخوتد درد زایمانو تحمل کنه. ولی قبل زایمانم همش بهم دلداری می داد. میگفت من خیلی موقع زایمانهام درد نکشیدم. تو هم حتما مثل منی. خلاصه حدود ساعت 7 من و مامانی و باباجون به سمت بیمارستان حرکت کردیم. من هیچ تصوری از زایمان نداشتم واسه همین هم خیلی استرس نداشتم و فقط به اومدن تو فکر می کردم پسرم. حدود ساعت 7:30 رسیدیم بیمارستان بنت الهدی. بعد رفتیم طبقه بالا و مامانی هم با اصرار زیاد به نگهبان اومد بالا و گفت دخترم بره تو اتاق زایمان میام پایین. آخه فقط یک نفر رو میزاشتن بیاد بالا. خلاصه سه تایی رفتیم بالا و با مامانی روبوسی کردم و اونم تا لحظه آخر داشت برام دعا می کرد. بعد با باباجون خداحافظی کردم. تو چشماش یه حس اضطراب و نگرانی همراه با خوشحالی دیدن فرشته ش رو می دیدم. سه تایی اشک تو چشمامون حلقه زده بود که با هم خداحافظی کردیم و من رفتم توی اتاق زایمان...

اول خانم ماما معاینه م کرد و بعد یک سری لباس مخصوص اتاق زایمان بهم داد. کل لباسام رو عوض کردم و همه رو تو یه پلاستیک بزرگ گذاشتن و دادن به همراهیهام. بعد رفتم تو اتاق زایمان. خیلی شلوغ بود. همه تختها پر بود. آخه روز خاصی بود. 5/5/95. و خیلیها مخصوصا سزارینی ها این روز رو واسه زایمان انتخاب کرده بودن. خلاصه چون تخت خالی نبود رفتم تو اتاق سزارین و منتظر نشستم. حدودا یک ربعی منتظر بودم و بعد رفتم تو اتاق زایمان که دیدم یک تخت خالیه و منو رو همون تخت خوابوندن. حدود ساعت هشت و نیم بود. اول بهم سرم وصل کردن. خیلی هیجان داشتم. یک خانم روی دوتا تخت اونطرف تر بود کلی داد می زد. راستش یکم ترسیدم ولی به خودم امیدواری می دادم و همش به اومدن تو فکر می کردم پسر نازم. خلاصه حدود ساعت نه و نیم تو سرمم آمپول فشار تزریق کردن. بعد نیم ساعت هم کیسه آبم پاره شد و دردای زایمانی روند منظم پیدا کرد. . یعنی حدود سه چهار دقیقه یکبار دردم می گرفت. اولش فقط از درد رون پامو فشار می دادم ولی داد نمی زدم تو اون لحظه نمی دونم چرا ناخوداگاه اشکهام می ریخت. به خاطر درد یا ترس نبود. یه حس غریبی بود. هم خوشحالی دیدن روی ماه پسرم و هم هیجان زایمان و هم اینکه یاد مامانی افتادم که چقدر برای دنیا اومدن ما درد کشیده و اونجا بود که قداست مادر رو و اینکه می گن بهشت زیر پای مادران هست رو درک کردم و برای کوتاهی هایی که در حق مادرم کرده بودم اشک ریختم. برای مامانایی که منتظرن خدا بهشون یه فرشته آسمونی بده هم تو اون لحظه کلی دعا کردم......

تو همین حال و هوا بودم که خانم پرستار اومد گفت همسرتون درخواست مامای همراه داده و ما هم با ماما تماس گرفتیم و داره میاد. یه خورده آرامش پیدا کردم. ولی همچنان از درد به خودم می پیچیدم. ماما یکم دیر کرد و من از از پرستار پرسیدم که پس چرا نیومد اونم همش می گفت تو راهه. تا اینکه بالاخره رسید. یه خانم جوون و مهربون. البته دفعه قبل ک اومدم بیمارستان دیده بودمش. اول بهم سلام کرد و خودشو معرفی کرد. بعد دلداریم داد و کارش رو شروع کرد تا دردهام کمتر شه. منم هرکاری می گفت میکردم. درباره نحوه نفس کشیدن بهم گفت و چندباری خواست که دستشویی برم. اولش خیلی خوب بود و دردام واقعا کم شده بود. ولی هرچی به زایمان نزدیک تر می شدم دردام بیشتر میشد و آخر کار واقعا داد میزدم از درد. یکی از ماماها اومد معاینه کرد و گفت خیلی روند زایمانت خوب پیش رفته و داری به زایمان نزدیک می شی. بعدش خانم پرستار اومد و درباره داروی بی دردی ازم پرسید. منم وریدی رو انتخاب کردم. راستی بعدا فهمیدم تو مدتی که من تو اتاق زایمان بودم مامانی رفته حرم و واسمون کلی دعا کرده ......

بعد از اینکه به زایمان نزدیک شدم و پرستار معاینه م کرد و گفت آماده تزریق دارو هست، فقط یادمه که پرده کنارمو کشدن و یه ماسک رو درحالی که داشتم از درد داد میزدم و مامام ازم میخواست که نفس عمیق بکشم ولی من نمیتونستم اون ماسک رو به دهنم زدن و من دیگه هیچ چیزی نفهمیدم تا اینکه ......................................................................................................

........................................................................................................................................................ یک راهرو می دیدم که اول تاریک بود و کم کم داشت روشن می شد. بعد یه سری صدا شنیدم. صدای چندتا خانم که با هم حرف می زدن. خدایا چرا من این طوری شدم. من کجا هستم. چه اتفاقی افتاده؟ هیچ چیزی یادم نمیومد. بعداز چند دقیقه به زور چشمام رو باز کردم و خانم هایی که لباس بیمارستان تنشون بود رو دیدم. یواش یواش داشت یادم میومد که توی بیمارستان هستم و برای زایمان اومده بودم. اولش فکر کردم سزارین شدم که بیهوشم کردن. یه دست به شکمم کشیدم و دیدم درد نمیکنه و از اونجایی که کوچیک شده فهمیدم تو به دنیا اومدی. درگیر همین افکار بودم که مامای همراهمو دیدم که با خوشحالی اومد به سمتم و گفت پسرت به دنیا اومد. یه پسر خوشگل. 4کیلوئه و ..... و در این لحظه یک لذت عجیب وجودمو فرا گرفت که فکر نمی کنم تا عمر دارم همچین لذتی مجددا نصیبم بشه....

بعد بهم آبمیوه و خرماو کاچی داد. ازش پرسیدم ساعت چنده اونم گفت 2:40. بعد بهم گفت پسرتو بیارم ببینی؟ منم که هنوز گیج بودم گفتم نه. بزارید کامل به هوش بیام بعد. آخه می ترسیدم تو این حالت نتونم نگهت دارم و خدایی نکرده از دستم بیفتی. ماما گفت باشه و رفت.. منم تو حال و هوای خودم بودم و سعی می کردم به زور چشمهام رو باز نگه دارم. تا اینکه کامل به هوش اومدم. دوباره مامارو دیدم که گفت حالا بیارم پسرتو ببینی؟ حسابی گشنه شه و شیر می خواد. منم گفتم آره بیاریدش.....................

بعد از چند دقیقه مامای همراه یک فرشته زیبای آبی پوش توی بغلش اومد و بهم گفت اینم گل پسرت. بیا بهش شیر بده. منم کلی قربون صدقه ت رفتم و گرفتمت تو بغلم و بهت شیر دادم. وای که چه لذتی داشت.... حدود یک ساعتی تند تند و بدون مکث شیر خوردی و منم تو این یک ساعت کلی باهات حرف زدم. حرفهای که تو بارداری باهات می زدم و مرور کردم و تو هم با چشمهای بسته ت فقط گوش می دادی. خودم برات اذان و اقامه خوندم و نوازشت یکردم.................................................

بعد از یک ساعت دیگه سیر شدی و منم گذاشتمت رو تخت تا آروم بخوابی پسر قشنگم... بعد خانم پرستار اومد و گفت می خوام پسرتو ببرم بخش نوزادان خودتم حاضر شو که بری تو اتاقت...... منم گفتم بچم تازه خوابیده مواظب باشید بیدار نشه. اونم گفت از الان لوسش نکن!!

خلاصه تو رو بردن و من تو لذت آغوش تو غوطه ور بودم و خودم رو آماده دیدن بابا و بقیه کردم....................

بعد از حدود نیم ساعت یه خانمی اومد و لباسامو عوض کرد و منو سوار ویلچر کرد که برم تو اتاق. صدای پرستارا رو میشنیدم که اسم منو میاوردن و میگفتن که فقط من اتاق خصوصی دارم و بقیه اتاق عمومی دارن. بازم بابایی گل کاشته بود و تو اون شلوغی تونسته بود برام اتاق خصوصی بگیره. خیلی خوشحال بودم. منو با ویلچیر بردن بیرون. در که باز شد اول از همه باباجون رو دیدم که منتظر من بود. خیلی زود اشک از چشمام جاری شد. هم به خاطر دردهایی که پشت در کشیده بودم هم به خاطر هیجان دنیا اومدن و سلامتی تو.... بعد مامانی رو دیدم. حتی نتونستم بهش سلام کنم. بغض گلومو گرفته بود و اشکام داشت سرایر می شد. اونا هم به گریه افتادن. منو بردن تو اتا 126. در که باز شد دیدم خدایا همه اومده بودن. عموها، عمه جون، دایی ها، زندایی جون، مامان جون و آقاجون و ........ خیلی خوشحال شدم. بازم داشتم گریه می کردم و با گریه به همه سلام دادم. بعد خانمی که منو برده بود تو اتاق از همه خواست برن بیرون و لباسامو عوض کرد. باباجون خیلی واسه گرفتن اتاق خصوصی زحمت کشیده بود که من و تو راحت باشیم پسر گلم. ممنون باباجووونی...............

بعد همه اومدن تو اتاق و تبریک گفتن و روبوسی و... خیلیییی لحظات قشنگی بود. همه منتظر بودیم تورو بیارن تو اتاق. یکم طول کشید و مامانی و باباجون همش زنگ میزدن که بچه رو بیارید و اونا میگفتن چون شلوغه یکم طول می کشه................

خلاصه آوردنت و همه کلی باهات عکس گرفتن و بغلت کردن ...... بعد یکی یکی رفتن. آخر سر من و مامانی و باباجون تنها موندیم و بابا هم ساعت 9رفت و من و تو و مامانی شب تو اون اتاق باهم بودیم. شب سختی بود و اصلا خوابمون نمیبرد. تاصبح مدام میومدن تو اتاق و بهمون سر میزدن و هرکی یه کاری میکرد. یکی عوضت میکرد، یکی نحوه شیردهی رو یاد میداد. یکی معاینه میکرد ، .............

راستی یه خانمی اومد و گفت فردا صبح میاد برای فیلمبرداری. منم گفتم ما که فیلمبردار نمیخواستیم. آخه ازقبل با بابا توافق کرده بودیم فیلمبردار نگیریم. و بعد فهمیدم که بابا جون میخواسته منو سورپرایز کنه و فیلمبردار گرفته. خیلی ذوق زدم و ازش تشکر کردم. حالا می تونستم لحظه دنیا اومدنتو ببینم پسر نازم....................

صبح روز بعد باباجون اومد و فیلمردار ازمون سه تایی فیلم و عکس گرفت و ساعت 11 کارای ترخیصتو انجام دادیم و اومدیم خونه مامانی جون..........................................................................................................................................


تاریخ : 30 مرداد 1395 - 03:32 | توسط : مریم گلی*مامان پوریا گلی | بازدید : 547 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

پوریا گلی عشق من

پوریا گلی عشق من

این عکس رو مامانی جونش تو بیمارستان صبح روز بعد از پسرم گرفته
تاریخ : 09 مرداد 1395 - 07:25 | توسط : مریم گلی*مامان پوریا گلی | بازدید : 637 | موضوع : فتو بلاگ | 6 نظر

اینم عکس پسرطلای من

اینم عکس پسرطلای من

این عکس پوریا گلی ساعات اولیه تولد که توسط باباجونش گرفته شده...
تاریخ : 09 مرداد 1395 - 06:54 | توسط : مریم گلی*مامان پوریا گلی | بازدید : 614 | موضوع : فتو بلاگ | 2 نظر